شب نشین حلقه ی مستان تویی تو




سر درد و دلش که باز می شود واژه ها با نوای "آه" کنار هم صف می کشند و تو از تمام حرف هایش،بوی دلتنگی راه حس می کنی.

چشم های همیشه منتظرش را پشت پلک های خیس اش قایم می کند و چارقدش را محکم به دندان می گیرد تا مبادا بغض های این همه سال دوری را ناگه بی اختیار به گریه بنشیند .

هرچند تن رنجورش دیگر تحمل این همه بی قراری و دوری را ندارد اما، محکم است و پای آرمان های بلند این راه آسمانی با تمام وجودش ایستاده است.

و حال من و تو به دیدار قطعه ای از آسمان می رویم تا شاید سهمی در باز شدن این گره های بی قراری داشته باشیم.


تو این صفحه توضیحات خیلی خوب و کاملی درباره شهید حسین کاووسی فر نوشته شده

http://defapress.ir/fa/news/205140/شهید-حسین-کاوسی-فربنده-مخلص-خدا-مطیع-امام-و-عاشق-شهادت-بود

 

اما این هم خاطرات گروه مون : (هر کدوم از زبان یکی از بچه های گروهه)

ادامه مطلب

برداشتی از صحبت های مادر شهید داوود شریفی که در تاریخ ۲۰ آبان ۱۳۹۸ به دیدارشان شرفیاب شدیم

 

کادوی روز مادر

روز مادر بود. دل توی دلم نبود. داوودم گفته بود میاد با کادوی روز مادر ☺️ 
سه ماه بود که ندیده بودمش. از بچه ها و نوه ها هم دعوت گرفته بودم, قرار بود گوسفند قربونی کنم. همه اومدن جز داوود!


چهار روز گذشت, علی آقا دوست داوود اومد دم خونه, سیاه پوشیده بود. گفت داوودم زخمی شده, بردنش بیمارستان. قلبم بی قرار شد.
آماده شدم که برم بیمارستان پامو که گذاشتم توی کوچه, چشمم افتاد به بنرهایی که زیر عکس بچه ام نوشته بود: شهید داوود شریفی.
دیگه نفهمیدم چی شد. وقتی چشم باز کردم, فهمیدم دست و پام شکسته و یکی از چشمام نیاز به عمل داره.


بچه ام ۳۹ ساله بود. از وقتی بچه بود می گفت میخوام سرباز اسلام و امام زمان باشم, شهید بشم. خب داوودم پسر اولم بود, قلبم می‌ریخت هر وقت میگفت!
 ۱۸ سالگی هم ازدواج کرد. هم من و هم همسر و پنج تا دخترش خیلی به داوودم وابسته بودیم خیلی.


یه روز اومد بهم گفت کاری پیش اومده, میخوام برم یزد. خب داوودم قالی شویی داشت و اوستای رفوگر ی قالی بود به همین خاطرم  به شهرهای مختلف سفر میکرد. گاهی هم فرش مساجد ,حسینیه ها  و مدارس رو بی مزد میبرد و میشست. می گفت باید به اسلام خدمت کنیم  (در هر کسوت و شغلی)
با خودم گفتم حتما این بارم برای کار رفو میره. گفتم مادر برو در پناه خدا ✋ 


یه ماه گذشت. ازش خبری نشد! دیگه طاقت نداشتم. یه دفعه دیدم نفسم بالا نمیاد. سکته کرده بودم!
توی بیمارستان دیدم خانومش گوشی رو داد دستم , صداشو که شنیدم, انگار دنیا رو بهم دادن
 گفت کارم طول کشیده, نگران نباش! اما قلب من نگران بود .
چند روز بعد دوباره زنگ زد و گفت سوریه ام, نگفتم بهت. گفتم شاید راضی نباشی! گفتم راضی ام مادر  .
دیگه از اون به بعد مرتب بهم زنگ میزد.


دوره ی سه ماهه ی ماموریتش گذشت.
داوودم قرار بود بره زیارت وداع با خانوم زینب که داعشی ها غافلگیرشون می کنن و قلبش . و چشمش. تیر میخوره و یه قسمت از سرش . میره و بچه ام شهید میشه.


وقتی داوودم رو آوردن که خاک کنن , بهم گفتن دیدیش؟ شناختیش؟ برو باهاش خداحافظی کن. اون لحظه یاد شهیدی افتادم که خواهرش اونو نشناخت, دخترش اونو نشناخت. ای به قربون تو یا حسین .


بعد داوود قلبم خیلی بی تاب بود. بردنم سوریه. کنار ضریح خانوم زینب به هق هق افتاده بودم . میگفتم خانوم صبرم بده. داشتم با خانوم حرف میزدم که از بالای ضریح یه گل افتاد توی دامنم . گفتم خانوم پسر عین دسته گلمو دادم تو هم برام دسته گل فرستادی. همون جا احساس کردم که آروم شدم .


داوودم با لقمه ی حلال و دعای هر روز من قد کشید . من داوودم رو در راه اسلام دادم, بهش افتخار میکنم و همین احساس افتخار راضی و آرومم میکنه.


و شاید همین احساس افتخار کادوی روز مادر داوود شریفی به مادرش باشه که قولش رو داده بود .

 

شهید داوود شریفی
تولد ۱۳۵۴/۱/۲۹ افغانستان
شهادت ۱۳۹۳/۲/۷ دمشق سوریه
نشانی مزار شهید : قطعه پنجاه بهشت زهرا (س)

ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Augie مد ماری داخ eypico دکور خوب Joy کنترل گوشی دیگران - کنترل گوشی همسر کودک شناسی salesman1846